چندوقت پیش یه ویدئوی کوتاه تو اینستاگرام منتشر کردم که از قضا پرطرفدار شد و دست به دست می چرخید. این ویدئو درباره ی چطوری موفق بشیم نبود. اتفاقا برعکس. درباره موزه ای بود به نام ناکامی، اختراعاتی که شکست خوردن و هیچ وقت به نتیجه نرسیدن. میتونین برای دیدن فیلم هایی از این موزه عبارت Museum of failed invention رو تو یوتیوب جستجو کنین.
90درصد نوآوری ها شکست می خورن. نه اسمی ازشون می شنویم و نه تولید میشن انگار گوشه ای از یه اتاق جا می مونن و سالها روشون خاک میشینه. ما چقدر شکست خوردیم؟ به چه چیزایی نرسیدیم؟ چه رابطه هایی رو ترک کردیم؟ برای بررسی مسئله ی شکست سراغ کتاب خرد شکست رفتم این کتاب رو خانم الیزابت دی نوشته و با ترجمه ی خانم هاجر علی پور در نشر میلکان چاپ شده. نکته مهمی از کتاب که منو به فکر فرو برد اینه که اصلا شکست چی هست؟ به چه چیزی میگیم شکست؟
الیزابت دی میگه : شکست وقتی اتفاق میفته که چیزی طبق برنامه پیش نمیره. به این تعریف دقت کنین:
کارایی که طبق برنامه پیش نمیره حالا سوال اینجاست که این برنامه ها از کجا اومدن؟ با چه متر و مقیاسی این برنامه ریزی انجام شده.
اتفاقای سخت هم مثل اتفاقای خیلی خوب تو زندگیمون میفته. وقتی بدونیم که شکست هم بخشی از زندگیه دیگه نمی تونه بهمون آسیب بزنه. معمولا تو ساعت مشاوره از من میپرسن چرا نمی تونم؟ چرا نمیرسم؟ چرا اون یکی تونست؟ میخوام خیلی صریح بگم که ناکامی هم بخشی از زندگیه. وقتی شدن هست نشدن هم هست. چطور می تونیم همه کامیابی های دنیا رو یکجا داشته باشیم وقتی فقط 24 ساعت داریم، حتی پولشم داریم اما نمی تونیم همه تجربه های خوبو تست کنیم.
وقتی هزار و یک گیر و گرفتاری کوچیک و بزرگ پیش میاد مثل بیماری، بی پولی، از دست دادن عزیزان، جدایی، بالارفتن دلار، اثاث کشی خونه خیلی چیزا طبق برنامه ما پیش نمیره. ما اجازه داریم یوقتایی نتونیم. ناکامی اصلا حس خوبی نیست واقعا. هیچ کس دوست نداره که زحماتش به باد بره یا فراموش بشه.
تو کتاب خرد شکست ، اصول هفتگانه شکست رو گفته:
اول: شکست همینه که هست.
شکست مثل اکسیژن وجود داره. نمی تونیم کسی رو پیدا کنیم که شکست نخورده باشه. حتی خیلی وقتا خودمون روی تجربه مون اسم شکست رو نمیذاریم و وقتی دیگران ما رو قضاوت می کنن تازه به خودمون میگیم اینم شکست من بوده ها. شکست بخشی از فرایند رسیدن به جاییه که باید باشین.
آیا می تونیم درباره شکست هامون حرف بزنیم؟ وقتی روی کاغذ می نویسیم یا با یکی از آدمای مورد اعتماد اطرافمون صحبت می کنیم زهر اون شکست گرفته میشه و برای سلامت روان ما خیلی مفیده. تازه وقتی کل ماجرا رو مرور می کنیم می فهمیم که دنیا به آخر نرسیده.
دوم: شما بدترین افکارتون نیستین.
برای چند لحظه به این فکر کنین که موقعیت تحصیلی، شغلی یا روابطی که الان دارین رو از دست دادین. یعنی ما آگاهانه میایم و اون تصویر بیرونی خودمون رو میشکنیم چی ازش می مونه؟ چه حسی دارین؟
یادتون باشه اگه هیچ وقت هیچ موفقیتی هم کسب نکنین بازهم وجود دارین، باز هم به زندگی ادامه میدین و طعم دلخوشی های و غم های زندگی رو میچشین. هر از چندگاهی به خود واقعیتون بدون موفقیت هاتون فکر کنین چقدر براش احترام قائلین چقدر بهش حس خوب میدین و مراقبش هستین؟
مغز ما تربیت شده برای اینکه تهدیدها رو جدی بگیره برای همین بعد از هر مسئله ای تند تند برامون پیام میفرسته. چطوری؟ بدترین فکرها به ذهنمون میاد. مثل اینکه من بدبخت شدم و درست بشو نیست، بیکارم و ذهنم آشفته ست و نمیتونم کار جدیدی راه بندازم، اگه این خونه یا مغازه رو از دست بدم دیگه بدست نمیارم، این کنکور رو که خراب کردم فرصت من تمومه و قراره سرنوشت من تغییر بکنه.
شما بدترین افکاتون نیستین. بین خودتون یعنی لحظه که بهش آگاهین و فکرهایی که به سمتتون هجوم میاره فاصله بذارین. باهاش مقابله کنین و مغزتون رو تربیت کنین. اصلا مگه میشه مغزو تربیت کرد؟
حتما براتون پیش اومده که با حادثه ای مواجه بشین. مثلا یه نفر دستش سوخته. ما به طور معمول نمی دونیم چیکار کنیم اون لحظه و توی دلمون آشوبه. هم می خوایم کمک کنیم و هم بلد نیستیم. اما اگه این شخصو ببریم اورژانس بیمارستان چی؟ آیا پرستار اونجا هم هول میشه؟ پرستار برای این شرایط هم آموزش دیده و هم میتونه احساساتشو کنترل کنه.
مغز ما آموزش ندیده و فکر می کنیم نمی تونیم کنترلش کنیم وقتی بعنوان مادر اشتباهی در حق فرزندمون می کنیم مدام بهمون میگه تو مادر افتضاحی هستی و بچه ت رو دوست نداری. خب واقعیت چیه؟ بدترین افکار شما بیشتراوقات حقیقت رو به شما نمیگن چون میرن تو حالت مکانیزم دفاعی.
سوم: تقریبا همه فکر میکنن تو دهه دوم زندگی شکست خوردن.
دهه دوم زندگی زمانیه که هویت ما شکل میگیره و معمولا از این شاخه به اون شاخه میپریم.نمیدونیم کی هستیم و قراره چیکار بکنیم. اگه پای حرف آدم های موفق بشینم متوجه میشیم که همه همین احساس رو تجربه کردن و دست به کارایی زدن که بهش میگفتن شکست ولی حتی الان هم یادشون نمیاد.
چهارم: جدایی ها تراژدی نیستن.
ممکنه دوستی هامون تموم شه، ممکنه از پارتنر عاطفیمون جدا بشیم جدایی هم بخشی از زندگیه. گاهی توی تله هم میفتیم چون چندبار از شریک عاطفی مون جدا شدیم با اینکه پارتنر الان مون داره به شدت بهمون آسیب میزنه باز هم ترکش نمی کنیم. چون بهمون میگن شکست خورده. اگه داریم دوستی هامون رو از دست میدیم و اتفاقا اونا افراد مناسبی برای من نبودن چندنفر مشابه رو نگه میداریم که نکنه من دارم اشتباه می کنم و دارم توی روابطم شکست می خورم. با اینکه جدایی غم بسیار بزرگیه، اما آدمو نمیکشه ما کم کم عادت می کنیم.
آلن دوباتن میگه :
به نظرم آدم باید بتونه بگه :
با یه نفر یه تابستون عالی داشتم.کارای فوق العاده ای انجام دادیم، درسته عمر رابطه مون طولانی نشد، اما تابستون محشری بود.
ما نسبت به بعضی از حالت های ذهنی حس مالکیت داریم. دوست داریم تا ابد مال ما باشن. باید یادبگیریم ازشون بگذریم و سعی نکنیم محکم بهشون بچسبیم.
رفتن طرف مقابل هیچ اشکالی نداره اگه هر دوی شما تو این رابطه رشد کرده باشین.
جدایی ها دوره های آموزشی فشرده هستن که یادبگیریم کی هستیم، چون وقتی رابطه شکست میخوره مجبور میشیم از سهم خودمون به دلیل جدایی توجه کنیم.
پنجم: شکست یعنی کسب اطلاعات
هر بار که شکست می خوریم اگه با خودمون صادق باشیم وقت میذاریم تا بفهمیم چرا شکست خوردیم. تو اصل پنج می تونیم شکست رو اینطوری تعریف کنیم: مقداری اطلاعات ضروری که کمک میکنه قدم بعدی رو برداریم.
ششم: چیزی به نام توی آینده وجود نداره.
شکست وقتی اتفاق میفته که چیزی طبق برنامه پیش نمیره. این برنامه از کجا اومده؟ ما یه تصویری از خودمون توی آینده داریم و خود الان مون رو با اون مقایسه می کنیم.کسی که ازدواج موفقی داشته، فرزندانی سالم داره، خوب پول درمیاره، سفرهای خارجی میره.
اینم در نظر بگیرین که ممکنه کارها با زمان بندی ما پیش نره. یه حقیقتی درباره آینده وجود داره که هر روز باید به خودمون یادآوری کنیم: آینده هنوز برامون اتفاق نیفتاده و ما این لحظه رو داریم. در شرایط ایده آل میشه روزی 16 ساعت برای کنکور خوند، اما برای من، تو شرایط زندگی من آیا امکان پذیره؟
هفتم: روراست بودن درباره نقطه ضعف هامون منبع قدرت حقیقیه.
برنه براون نویسنده ایه که سالهاست درباره موضوع شرم تحقیق میکنه و میگه هرچی کمتر درباره نقطه ضعف هامون حرف بزنیم بیشتر دچارش هستیم.
براون میگه : درباره شکست حرف بزنید، درباره ی احساسی که بهتون داده صحبت کنید این مثل پادزهر می مونه.
شرم وقتی میمونه که باور کنیم تنهاییم. همدلی نابوش میکنه و اگه درباره ش صحبت کنیم دووم نمیاره.
خانم الیزابت دی یه پادکستی داره به نام how to fail چطوری شکست بخوریم، از مهمون های پادکست می خواد که سه تا از شکست هاشون رو بگن. تمام این مدت که به موضوع شکست فکر میکردم، کتاب می خوندم، صداها رو انتخاب می کردم، توی ذهنم داشتم شکست های خودمو مرور می کردم.
وقت بذاریم بعد از هر ناکامی به اندازه کافی غصه ش رو بخوریم. پس نزنیم همه احساسات منفی رو . احساسات منفی هم بخشی از زندگیه ولی براش یه زمانی تعیین کنیم. یک هفته یک ماه، دو ماه. از آدمایی که با هر بار نتونستن ما، ازمون فاصله میگیرن دوری کنیم.
اگه مخترعان موزه ناکامی رو در نظر بگیریم می تونیم بگیم چیزایی رو اختراع کردن که تولید و فروششون طبق برنامه خودشون پیش نرفته یا پروسه تولید انقدرسخت بوده که تولید نشده. یا این اختراع مناسب برندشون نبوده یا انقدر ایده ی نویی بوده که نتونسته حمایت مالی دریافت کنه. جالب اینکه بعضی مخترعان از نوآوری شون درس گرفتن و رفتن سراغ کارای دیگه. اونا شکستشون رو پذیرفتن و در نتیجه رشد کردن.
تا جایی که میشه عملکردمون رو به کمک مشاوره یا کوچ فردی بررسی کنیم، پیدا کنیم کجاها اشتباه کردیم، کجاها خوب عمل کردیم، کجاها رو باید تصحیح کنیم، تو تصمیم های مهمی مثل کنکور، کسب و کار، رابطه عاطفی، سرمایه گذاری از یک همراه کمک بگیریم تا یه شکست بارها و بارها برامون تکرار نشه.
برای تهیه این اپیزود از خرد شکست نوشته الیزابت دی با ترجمه ی هاجر علی پور نشر میلکان کمک گرفتم.
این بلاگ به سفارش سایت میترا آرمان تهیه شده و استفاده از آن با ذکر منبع بلامانع است.