1- کتاب خاطرات یک آدم کش
بخشی از کتاب خاطرات یک آدمکش
گفت «ایست بازرسی گذاشتهیم، چون یکی رو کُشتهند. اینکه شبوروز داریم میگردیم و هیچی هم دستمون رو نمیگیره داره از پا درمون میآره. مردم پیش خودشون چی فکر میکنند؟ که آدمکُشها توی روز روشن راستراست واسهٔ خودشون میچرخند و میگن “توروخدا بیاید دستگیرم کنید؟”»
بعد گفت حد فاصل محلهٔ ما و محلهٔ مجاور سه زن کُشته شدهاند. پلیسها به این نتیجه رسیده بودند که کارْ کارِ یک قاتل زنجیرهای است. زنها همگی بیست و خُردهایساله بودند و دیروقتِ شب توی راه خانه کُشته شده بودند. ردِ طناب روی مچ دستوپاهایشان افتاده بوده. قربانی سوم را درست بعد از تشخیص آلزایمرِ من پیدا کرده بودند، روی همین حساب از خودم پرسیدم «یعنی قاتل منم؟»
به خانه که رسیدیم، تقویم دیواریام را ورق زدم و تاریخهایی را بررسی کردم که بهشان شک داشتم. شواهد قرصومحکمی داشتم. خیالم راحت شد کارِ من نبوده، اما خوشم هم نیامد که کسی داشت در قلمروِ من آدم میدزدید و میکُشت. به اون ـ هی هشدار دادم که شاید قاتل بینمان کمین کرده باشد. گفتم باید حواسش به چه چیزهایی باشد و هرگز تا دیروقت تنها بیرون نماند. کافی بود پایش را بگذارد توی ماشین یک مردی و کلکش کنده شود. پیادهرَوی با هدفون هم خطرناک بود.
گفت «توروخدا اینقدر نگران نباش.»
دمدر اضافه کرد «اینطورها هم نیست که هر روز هر روز آدم بکُشند.»
این روزها همهچیز را مینویسم. یک وقتهایی هست که جایی ناآشنا به خودم میآیم و همانطور هاجوواج میمانم تا اینکه به لطف نامونشانیِ آویزان از گردنم به خانه برمیگردم. هفتهٔ پیش یکی برگرداندم به کلانتری محل.
مأمور پلیس با لبخند به استقبالم آمد. گفت «آقا، باز هم که شمایید.»
«شما من رو میشناسید؟»
«البته. احتمالاً شما رو حتی بهتر از خودتون بشناسم.»
«واقعاً؟»
«دخترتون تو راهه. جلوتر بهش خبر دادیم.»

2- کتاب وقتی نیچه گریست
بخشی از کتاب صوتی وقتی نیچه گریست
نیچه که گلههای بروئر به وضوح درش بیاثر بود، مانند معلمی که به پسر بچهی عجولی پاسخ میدهد، گفت: «به موقع چگونه غلبه کردن را به شما خواهم آموخت. شما میخواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمیتوان با پرواز آغاز کرد، ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم و نخستین گام در راه رفتن، درک این نکته است، کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهلتر و بسیار سهلتر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی.» با گفتن این جملات، نیچه شانهی کوچکش را برداشت و مرتب کردن سبیلش پرداخت.
«اطاعت از دیگران، سادهتر از فرمانبرداری از خود است؟ پرفسور نیچه، چرا مرا شخصیتر مورد خطاب قرار نمیدهید؟ معنای سخنتان را میفهمم، ولی آیا با من صحبت میکنید، با این سخن چه کنم؟ مرا عفو کنید اگر این گونه زمینی صحبت میکنم. در حال حاضر، امیالم دنیوی است. من به دنبال چیزهای سادهام، این که در ساعت سه صبح، خوابی بدون کابوس داشته باشم و از فشاری که بر قفسهی سینم حس میکنم، تا حدی رهای یابم. در اینجاست که هراس من لانه کرده است.» و با انگشت به وسط جناغ سینه اشاره کرد.

3- کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
درباره کتاب هیچ دوستی بجز کوهستان
کتاب صوتی هیچ دوستی بجز کوهستان که بین علاقهمندان به کتاب با نام رفیقی نه مگر کوهستان هم شناخته میشود، خاطرات تلخ و شیرین بهروز بوچانی است. روایت او از زندگی در کمپ پناهندگان جزیره مانوس است. کمپ مانوس، یک کمپ و بازداشتگاهِ مهاجران و پناهندگان در استان مانوس، پاپوآ گینه نو است. مانوس توسط دولت استرالیا اداره میشود. بوچانی شش سال را در این کمپ به امید یک زندگی بهتر در استرالیا گذراند. بوچانی روایت غم و شادی و زندگی سخت خودش را برای یکی از دوستانش در ایران به نام امید توفیقیان فرستاد و او کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان را منتشر کرد.
هیچ دوستی به جز کوهستان در استرالیا و ایران منتشر شد و به سرعت به چاپ چهاردهم رسید. این کتاب روایت رنج و اندوه و امید است، تحقیر مهاجران و تصویر حقیقی مدعیان دموکراسی در این اثر به خوبی نمایش داده میشود.

4- کتابخانه نیمه شب
بخشی از کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا نُهونیم ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، با تأخیر به شیفت کاری بعدازظهرش در مغازهٔ «تئوری ریسمان» رسید.
در دفتر کار کوچک و بیپنجرهٔ مغازه به نیل گفت: «معذرت میخوام. گربهم مُرد. دیشب. باید دفنش میکردم. خب، یکی کمکم کرد دفنش کنم، اما بعدش توی خونه تنها شدم و نتونستم بخوابم. یادم رفت واسه صبح ساعت بذارم و تا ظهر بیدار نشدم و بعدش مجبور شدم سریع بیام.»
تمام حرفهایش حقیقت داشتند. فکر میکرد ظاهرش هم مُهر تأییدی بر حرفهایش باشد. صورتش آرایش نداشت، موهایش را شُلوول دماسبی بسته بود و همان پیشبند مخملکبریتیِ سبزرنگ دستدومی را به تن داشت که تمام هفته پوشیده بود. با یک نگاه میشد خستگی و ناامیدی را از ظاهرش خواند.
نیل نگاهش را از کامپیوتر بالا آورد و روی صندلیاش لم داد. کف دستهایش را روی هم گذاشت و نوک انگشتهای اشارهاش را به همدیگر چسباند، مثلثی رو به بالا تشکیل داد و بعد رأس مثلث را زیر چانهاش گذاشت. گویی کنفوسیوس است و دربارهٔ حقایق فلسفی عمیق کیهان تفکر میکند، نه که صاحب فروشگاه لوازم موسیقی باشد و با کارمندی سروکله بزند که دیر سر کار آمده. پوستر بزرگی از فلیتوود مک ۲ روی دیوار پشتسرش بود که گوشهٔ راست بالایش از دیوار کنده شده و مثل گوش سگ آویزان بود.
«ببین نورا، من ازت خوشم میآد.»
نیل آدم بیآزاری بود. مرد پنجاهوچندساله و عاشق سینهچاک گیتاری که دوست داشت جوکهای بیمزه تعریف کند و آهنگهای قدیمی باب دیلن را با کیفیت نسبتاً خوبی در مغازهاش زنده اجرا کند.
«میدونم که مشکلات روحیروانی داری.»
«همه مشکلات روحیروانی دارن.»
«خودت میدونی منظورم چیه.»
نورا بهدروغ گفت: «در کل حالم بهتره. نیازی به بستری شدن نیست. دکتر گفت افسردگی موقعیتیه. فقط مشکل اینجاست که پشتسرهم… موقعیتهای جدید واسه افسردگیم پیش میآد. اما توی هیچکدوم از این اتفاقات مرخصی نگرفتم، جز وقتی که مامانم… آره. جز اون موقع.»

5- راهنمای مردن با گیاهان دارویی
بخشی از کتاب صوتی راهنمای مردن با گیاهان دارویی
مادر ترکیب سادهای دارد که اسمش را گذاشته آرامشبخشترین چای جهان. برای درست کردنش، یک یا دو قاشق مخلوط اکلیلالملک خشک و گیاهان دیگر را در قوریِ کوچکی میریزد و میگذارد با یک فنجان آب تازهجوش ده دقیقه دم بکشد. این چای را معمولاً قبل از رفتن به رختخواب میخوریم. معجزه میکند؛ دیگر خبری از هجوم افکارِ مغشوش نیست، حس عجیبی کف پاها پدیدار میشود و آرام تا پشت پلکها بالا میآید و نرمنرم در چشمخانه میگردد، انگار دست گرم مادر روی چشمهایم مینشیند. ناگهان اعصابی که از حفرهٔ زیر چشمها شروع میشود و تا فکِ فوقانی پایین میرود، گزگز میکند و خیلی زود آرام میگیرد.
مادر همیشه میگوید معنای جهان در تنْ است. هر چیزیام که باشد میگوید به تنم فکر کنم. مهم نیست کمرم گرفته باشد یا از چیزی ترسیده باشم یا مفاصلم بیدلیل صدا بدهند، فقط کافی است به تنم توجه کنم. میگوید ببینم تنم از من چه میخواهد، شاید باید مثل گربهای در خودم فرو بروم. شاید باید جاییام را کش بدهم، مثلاً عضلهٔ پشت پایم را. عضلهٔ پشت پایم را میکشم که هنوز به خاطر ایستادن روی یک پا درد میکند. مادر میگوید بگذارم بدنم با من حرف بزند. میگذارم تنم حرف بزند. میتوانم صدایش را بهوضوح بشنوم. فکر میکنم آدمیزاد واقعاً به هر چیزی توی این جهان عادت میکند. مثل تن من که به چیزی که نیست عادت کرده. انگار از ازل نبوده. انگار وضع تن من و جهان از اولش همینطور بوده.
مادر ترکیب سادهای دارد که اسمش را گذاشته آرامشبخشترین چای جهان. برای درست کردنش، یک یا دو قاشق مخلوط اکلیلالملک خشک و گیاهان دیگر را در قوریِ کوچکی میریزد و میگذارد با یک فنجان آب تازهجوش ده دقیقه دم بکشد. این چای را معمولاً قبل از رفتن به رختخواب میخوریم. معجزه میکند؛ دیگر خبری از هجوم افکارِ مغشوش نیست، حس عجیبی کف پاها پدیدار میشود و آرام تا پشت پلکها بالا میآید و نرمنرم در چشمخانه میگردد، انگار دست گرم مادر روی چشمهایم مینشیند. ناگهان اعصابی که از حفرهٔ زیر چشمها شروع میشود و تا فکِ فوقانی پایین میرود، گزگز میکند و خیلی زود آرام میگیرد.
مادر همیشه میگوید معنای جهان در تنْ است. هر چیزیام که باشد میگوید به تنم فکر کنم. مهم نیست کمرم گرفته باشد یا از چیزی ترسیده باشم یا مفاصلم بیدلیل صدا بدهند، فقط کافی است به تنم توجه کنم. میگوید ببینم تنم از من چه میخواهد، شاید باید مثل گربهای در خودم فرو بروم. شاید باید جاییام را کش بدهم، مثلاً عضلهٔ پشت پایم را. عضلهٔ پشت پایم را میکشم که هنوز به خاطر ایستادن روی یک پا درد میکند. مادر میگوید بگذارم بدنم با من حرف بزند. میگذارم تنم حرف بزند. میتوانم صدایش را بهوضوح بشنوم. فکر میکنم آدمیزاد واقعاً به هر چیزی توی این جهان عادت میکند. مثل تن من که به چیزی که نیست عادت کرده. انگار از ازل نبوده. انگار وضع تن من و جهان از اولش همینطور بوده.

این بلاگ به سفارش سایت میترا آرمان تهیه شده و استفاده از آن با ذکر منبع بلامانع است.