دایره شایستگیتو پیدا کن! - میترا آرمان - رشدفردی و رشدشغلی
دایره شایستگیتو پیدا کن

دایره شایستگیتو پیدا کن!

اسب سیاه یعنی چی؟ داستانی هست درباره رقابت چند تا اسب. این اسب ها همه شون سفید و قوی هیکل بودن. خب همه اطمینان داشتن که یکی از این اسب ها برنده ی میدون میشه و روشون شرط میبستن. غافل از اینکه یک اسب سیاه میاد و همه ی این اسبای سفید رو پشت سر میذاره و برنده میدون میشه.

به کیا میگیم اسب سیاه؟

کسایی که هیچ کس روشون شرط نمی بنده، بهشون میگیم loser یا بازنده. اما قدم های صبورانه ی اونا یه روزی جواب میده. وقتی برنده شدنشون رو می بینیم شگفت زده میشیم و اگه ساده لوح باشیم میگیم شانس آورد.

بزرگترین مانع برای اسب سیاه چیه؟

1- نهادهای استاندارد سازی.

جامعه، خانواده، مدرسه، دانشگاه همه شون یه اصولی تعیین کردن که باید طبق اون پیش بریم. بهمون گفتن اگه تو این راه از بقیه بهتر باشیم حتما موفق هم میشیم.

اما اسب سیاه میگه:

  • چرا باید 12 ساعت در روز درس بخونم؟
  • چرا باید رتبه خاصی توی کنکور بدست بیارم؟
  • چرا باید تعداد واحدهای مشخصی توی دانشگاه بگذرونم؟
  • چرا این لباسایی که مدرسه و دانشگاه برامون قواره کردن تنمون نمیشه؟ مال ما نیست؟

فرمول استاندارد به ما میگه:

مقصدت رو بشناس، سخت کار کن تاااا به اون مقصد برسی. غافل ازینکه شرایط تغییر کرده:

ما حتی وقتی وارد سایت تماشای فیلم میشیم بهمون فیلم هایی پیشنهاد میده که احتمالا دوست داریم. شما این تجربه رو تو اینستاگرام یا حتی تو سایت فروشگاهی تجربه کردین.

محصولات و خدمات داره برای من شخصی سازه میشه. در صورتی که نهادهای استانداردسازی هنوز مرغشون یه پا داره. این نهادها برای کتاب، آزمون و فضای آموزشی ما از کودکستان تا مدرسه و دانشگاه تصمیم میگیرن. چقدر یادبگیریم، چطوری یادبگیریم جای هیچ سوال و انحرافی نیست. نباید تفاوت وجود داشته باشه چون نظم بهم میخوره.

این اتفاق تو محیط کار هم میفته. فیلم عصر جدید چارلی چاپلین یادتونه؟ کارگری که در حال سفت کردن پیچ و مهره ست و انقدر مسخ اینکار میشه که خودش هم بین پیچ و مهره ها گم میشه؟

قدیما فکر میکردن ساخت یه ماشین خیلی هزینه بره ولی کارگر ارزونه. بهتره کارگرا رو دور یه ماشین بچینیم. چرا؟ چون تولید بالا میره. آدما نیروی کار بودن. تعداد و شماره بودن برای سود بیشتر. تو یه جامعه توسه نیافته هنور که هنوز آدما همین نقش رو دارن. تعداد بیشتر برای منافع بیشتر.

همه رو میفرستیم مدرسه، یه سری کتاب بهشون میدیم، بعد دانشگاه، حالا ما یه عالمه آدم باسواد داریم. آمار تحصیلکرده ها رفت بالا بهتون تبریک میگم. این آدمای باسواد نباید مهارت کاربردی و به روز یادبگیرن؟ فقط باید تئوری بخونن و آزمون پاس کنن؟ نباید جایگاهشونو تو جامعه پیدا کنن؟ یا حتی حس کامیابی رو تجربه کنن؟

 اسب سیاه میدونه توی این قالب استانداردسازی جایی نداره. چیزایی که بهش تحمیل میکنن رو دوست نداره. اسب سیاه مسیر خودشو میسازه و براش مهم نیست قراره چقدر موفق و مشهور بشه، از مسیرش لذت میبره.از کاری که میکنه حس خوب میگیره. معلومه اسب سیاه تو مسیرش کلی مانع داره. هر کی از راه میرسه می خواد اونو بندازه توی راه راست. چه راهی به نظرش درسته؟

درس-تحصیل-دانشگاه-شغل-ترفیع-پول- پول بیشتر و دارایی بیشتر.

افرادی هستن که از نظر مالی غنی محسوب میشن ولی زندگی براشون بی معنیه. حس کامیابی رو تجربه نکردن. فکر میکنن بیشتر داشتن و بیشتر خواستن بهشون کمک میکنه ولی وقتی میرسن هم حال خوبی نداره.

حالا چطوری بعنوان اسب سیاه میتونیم دایره شایستگی خودمونو  پیدا کنیم؟

  1. خرده انگیزه هامون رو بشناسیم
  2. هوشمندانه انتخاب کنیم
  3. استراتژی هامون رو بشناسیم
  4. به مقصد بی اعتنا باشیم

من از 15 سالگی حس خوبی نسبت به سینما، داستان گویی و رنگ داشتم،  کتابخونه م پر بود از نمایشنامه های بهرام بیضایی. مصاحبه های بزرگترین کارگردان های دنیا رو می خوندم. از طرفی بچه درس خون بودم، نمیگم باهوش بودم حس می کنم پشتکارم بیشتر بود. پس تو نهاد استانداردسازی باید میرفتم رشته ریاضی. تا سوم دبیرستان نمره هام خوب بود، معلم کنکورم برام نقشه مهندسی برق تو دانشگاه شریف می کشید.

اما تو پیش دانشگاهی انگار ترمز دستی ماشینمو کشیده باشن فقط درجا میزدم. یادمه شیمی 5/9 شدم. سر کنکور ریاضی انگار منو کتک زده بودن. اصلا دلم نمی خواست سوالاتو حل کنم. برام معنی نداشت تا چهار رقم اعشار یه معادله شیمی رو محاسبه کنم. آخه که چی؟ سال اول رتبه م خوب نشد. بدترش میدونی چی بود؟ یه سال دیگه پشت کنکور موندم تا ایندفعه برم معماری.

نتیجه چی شد؟ رشته آمار قبول شدم. اصلا رشته آمار چی بود؟ ترم اول دانشگاه با معدل 15 به خیر گذشت. خودمو مشغول کلاس نقاشی و سه تار و زبان انگلیسی کردم. اگه حوصله داشتم سرکلاس میرفتم. ترم های بعدی عذاب بود واسه م. معدل 12، مشروطی. یادمه یه درس پیش نیاز افتاده بودم که مجبور بودم با ترم پایینی ها بگذرونم. کلاس چه ساعتی شروع می شد؟ 2 بعدازظهر! یه ثانیه چشممو بستم خوابم گرفت. استاد تحقیرآمیز گفت: آرمان همینکارا رو می کنی میفتی! چیزی درونم شکست، پودر شد. جلوی چشم اون همه آدم.

میترا آرمان

کوله م و برداشتم و از کلاس رفتم بیرون و دیگه به اون کلاس برنگشتم، اون درس رو حذف کردم، اما هنوز باید تو رشته آمار می موندم. با پرس و جو منابع کنکور هنر رو پیدا کردم. راستش من اصلا کتاب درسی شون رو هم نداشتم. شروع کردم به درس خوندن برای کنکور هنر. نتیجه کنکور چی شد؟رتبه 52.

 من تو همون دانشگاه، هنر قبول شدم. یه روز همون استادی که تحقیرم کرده بود منو دید و گفت: آرمان، من از اول میدونستم تو موفق میشی. من شوکه شده بودم. این قانونو شنیده بودم، وقتی یه کاری می خوای انجام بدی همه میگن نه نمیشه، بعدش که انجام شد میگن من میدونستم که میشه.

من اونموقع اسب سیاه بودم و نمیدونستم با آزمون و خطا دایره شایستگی خودمو پیدا کردم. کارایی رو تو دانشگاه انجام دادم که بعد از 7 سال هنوز که هنوزه پابرجاست من شیفته ی مسیرم بودم و حس کامیابی رو تجربه می کردم. اما انگار داستان من قرار نبود همینجوری تموم بشه.

1- خرده انگیره هاتو بشناس:

خرده انگیزه ها احساسات ما هستن که باید باهاشون مواجه بشیم، چون اینا سیگنال های اصلی مسیر و بهمون نشون میدن.چیزایی که درونمون وجود داره.  مثلا میشه فهمید که حوصله چه چیزایی رو نداریم. یا اینکه می خوایم جای چه کسایی زندگی کنیم؟ کیا الگوهای ما هستن؟ به کیا حسودی می کنیم؟ این حس حسادت چیز بدی نیست اصلا یه راهنماست که کمک میکنه خودمون رو بشناسیم.

لازمه برای شناخت خرده انگیزه ها با احساساتمون روبرو بشیم، توصیه می کنم اپیزود اول رو با عنوان خود شفقت ورزی گوش بدی تا بیشتر با خودت مهربون باشی.

2- انتخاب هاتو بشناس:

در حال حاضر ما اگه یه محصولی رو بخوایم ازش به تعداد زیادی هست ،تنوع هم داره. اما وقتی پای آموزش میاد وسط دیگه خبری نیست. یک شیوه مشخص وجود داره برای همه.

واقعیت اینه که اسب سیاه اصلا خوش شانس نیست. اما خوش انتخابه. روحیه جستجوگری داره. با توجه به خرده انگیزه هاش انتخاب میکنه. اگه چشمتون به دیگرانه که بیان و بهتون بگن چه مسیری رو برین سخت در اشتباهین. اسب سیاه، انتخابای خودشو زندگی می کنه. وقتی به جایی میرسه نمیگه من همینجا می مونم و تکون نمی خورم. میدونه که جریان زندگی پویاست و باید خودشون آماده نگه داره.

3- استراتژیت رو بشناس:

اینجا استراتژی معنی کسب و کاری نمیده. منظور اینه که روش بهترشدن خودمون پیدا کنیم. قلق خودمونو بشناسیم. باید فرصت بدیم که نقاط قوت خودشونو نشون بدن. چطوری؟ تجربه کنیم و آموزش ببینیم.

نهاد استانداردسازی میخواد موفقیت رو به یه کالا تبدیل کنه، چرا؟ می خواد ازش زیاااد تولید کنه. اما پژوهش هایی که نویسنده های کتاب انجام دادن نشون میده. راه آدمای کامیاب خیلی با هم فرق داره. چون این یه مسیر شخصی سازی شده ست. نمیشه ازش یه الگو بیرون کشید و پیاده ش کرد. نمیشه قرص موفقیت رو خرید و خورد.

4- به مقصد بی اعتنا باش:

وقتی اسب سیاه با انجام کاری حس کامیابی داره دیگه به زمان اهمیت نمیده. برنامه ریزی زندگیش این نیست که اول اینکارو انجام بدم، بعد اونو، بعد یکی دیگه رو. وقتی تمرکزش رو از رو آخر مسیر برمیداره تازه فرصت هایی که جلوش هست رو میبینه. اسب سیاه روی زمان خاصی قفل نیست.

اینجا نویسنده از مفهومی میگه به نام گرادیان افزایشی:

یعنی تمرکزمون رو روی چیزی بذاریم که بیشترین اهمیت رو برامون داره. از همین جایی که ایستادم اولین قله کجاست؟

یه جاهایی درست انتخاب می کنیم یه جاهایی نه. گرادیان افزایشی یعنی حول و حوش مسیر یکم پرسه میزنیم تا از جایی که هستیم مطمئن بشیم. اماقرار نیست از مسیر خارج بشیم. اگه تمرکزمون رو بذاریم روی زندگی خودمون این 4 مورد هم کمک میکنه دایره شایتسگیمون رو تشخیص بدیم و مثل یک اسب سیاه به کامیابی برسیم.

در نتیجه:

تو که الان یه اسب سیاهی بایدبدونی : تو این مسیر آدمای زیادی قضاوتت می کنه پس تکلیفتو با حرف مردم روشن کن. مسیر اسب سیاه متفاوته، شبیه هیچ کس نیست پس حواست باشه که همه  ی تمرکزت رو بذاری روی خودت تا مسیرو گم نکنی.هیچ کس نیست که بهت مسیرو نشون بده.

​​این بلاگ به سفارش سایت میترا آرمان تهیه شده و استفاده از آن با ذکر منبع بلامانع است​.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید